تا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما

شاعر : سنايي غزنوي

وز بيم سيم گشته ندامت نديم ماتا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما
چون سيم رفت از پي او رفت بيم ماتا هست سيم با ما بيمست يار او
گويي برادرند بهم سيم و بيم ماآيند هر دو باهم و هر دو بهم روند
سيمست ويحک اصل بلاي عظيم مااي آنکه مفلسيست بلاي عظيم تو
سيمست گويي اصل نشاط و نعيم مابهتر بدان که هست تمناي تو محال
سيم سپيد کرده سياه اين گليم ماگر ما همه سياه گليميم طرفه نيست
هان تا ز روي کبر نباشي نديم مااي از نعيم کرده لباس خود از نسيج
اين دلق پاره پاره و تسبيح نيم ماگر آگهي ز کار و گرنه شکايتست
هر گه که بنگرند به کفش اديم ماگويي برهنه پايان بر من حسد برند
کرد صبا نسيم و نيارد نسيم مادر حسرت نسيم صباييم اي بسا
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقيم» ماامروز خفته‌ايم چو اصحاب کهف ليک
در وي مزورست مقام و مقيم ماعالم چو منزلست و خلايق مسافرند
ما غله‌دار آز و امل هم قسيم ماهست اين جهان چو تيم فلک همچو تيم بدار
تيمار دارد آنکه به ما داد تيم ماتيمار تيم داشتن از ما حماقتست
اي واي ما که هست زمانه غريم ماما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ايم
بشنو که مختصر مثلي زد حکيم مادر وصف اين زمانه‌ي ناپايدار شوم
بسته در و اميد رضيع و فطيم ماگفتا: زمانه ما را مانند دايه‌ايست
از بعد آنکه بود صديق و حميم ماچون مدتي برآيد بر ما عدو شود
چون دال منحني الف مستقيم ماگرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
مانند مادران شفيق و رحيم ماز اول به مهر دل همه را او به پرورد
اين قامت مقوم و جسم جسيم ماآن گه فرو برد به زمين بي‌جنايتي
ياد آر زير خاک عظام رميم مااين مفتخر به حشمت و تعظيم و راي خويش
اندامهاي کوفته‌ي چون هشيم ماپيوسته پيش چشم همي دار عنقريب
چون آن سفيه مرد نميرد حکيم ماگويي سفيه بود فلان شايد ار بمرد
داده به باد خرمنهاي قديم ماما زير خاک خفته و ميراث‌خوار ما
فرزندکان و دخترکان يتيم ماگويي ز بعد ما چه کنند و کجا روند
آن مادران و آن پدران قديم ماخود ياد ناوري که چه کردند و چون شدند
فرياد ازبن تغافل و عقل عقيم ماشد عقل ما عقيم ز بس با تغافليم
اين طرفه بنگريد به نفس ليم ماپندار کز تولد عقل‌ست لامحال
شغل و فراغ جنت ما و جحيم ماگر جنت و جحيم نديدي ببين که هست
مشغوليست و شغل عذاب اليم ماريحان روح ما چو فراغست و فارغي
اي رهنماي خلق و خداي عليم ماسرگشته شد سنايي يارب تو ره‌نماي
يارب به فضل خويش به فعل ذميم ماما را اگر چه ذميمست تو مگير
بر قهر و رجم نفس ز ديو رجيم ماظفر ظفر تو نيز مکن در عناي مرگ